محل تبلیغات شما

پیوند عشق حقیقی حتی با مرگ گسیخته نمی شود چه برسد به دوری. این جمله را دوستم در یکی از صفحاتی از کتابش که به من قرض داده بود یادداشت کرده بود. من؛ دختری که سی و شش بهار را در زندگی اش دیده و تاکنون عشق به سراغش نیامده بود نمی دانم چرا از دوستم کتابی را خواسته بودم که موضوعش راجع به عشق بود و دوست داشتن. شاید در آن لحظه با خودم اینطور فکر کرده بودم که درست است که نه عاشق شده ام و نه معشوق بوده ام اما حداقلش این است که می توانم داستان عشق دیگران را بخوانم، شاید برای روز مبادا ! به عادت هر روز بعد از بیدار شدن و صبحانه خوردن چند صفحه ای از کتابی که دم دست دارم را می خوانم و بعد از آن به کار و زندگی م می رسم.

برای احترام به درخواستی که مادربزرگ در روزهای آخر عمرش از من داشت، دو روز آخر هفته را اختصاص داده بودم به کار داوطلبی در کهریزک. من به همراه مادر و مادربزرگم تا زمانی که در قید حیات بود در خانه ی در نزدیکی کهریزک زندگی می کردیم. پدرم در سال سال 1367 در عملیات بیت المقدس 7 به شهادت رسید و از آن روز مادرم به تنهایی بار زندگی را به دوش کشید.

ده سالی می شد که در یک شرکت خصوصی مشغول بکار شده بودم و کمک خرج زندگیمان شده بودم. عصر روزهای چهارشنبه و پنجشنبه را در کهریزک می گذراندم. من مسئولیت رسیدگی به امور سه زن را قبول کرده بودم. بی بی عصمت،  خاله شمسی و مریم بانو. از یکسال پیش که به کهریزک می آمدم مصاحبت با مریم بانو را بیشتر از همه ن پیر و میانسال اینجا برایم جذاب و جالب بود. همیشه قصه هایی از قدیم داشت که برایم تعریف می کرد. خوش سر و زبان بود و در این عین حال در سلامت کامل به سر می برد. یک روز از او پرسیدم شما که انقدر خوش اخلاق هستید و روی پای خودتان می توانید راه بروید و هوش و حواستان بجاست چرا به اینجا آمده اید در جوابم گفت: زندگی هر چیزی را که به من داد، در وقت مناسبش نداد و در وقت نامناسب دیگر آن را از من گرفت. آنقدر این جمله اش برایم مجهول بود که خودش متوجه شد و گفت یک روزی که سر کیف بودم برایت تعریف خواهم کرد.

امروز چهارشنبه است و من آماده رفتن به کهریزک می شوم. وقتی می رسم یک راست به اتاق مریم بانو میروم و سلام میکنم. لبخندش را از من دریغ نمی کند و جواب سلامم را می دهد. گونه ی نرم و سفیدش را می بوسم و برای چند دقیقه کنارش می نشینم. برای اینکه بتوانم بیشتر با او وقت بگذارم بعد از سلام و احوالپرسی می روم پیش بی بی عصمت و  خاله شمسی. هر دو در یک اتاق هستند. ساکت و آرام روی دو صندلی که در جلو پنجره اتاقشان قرار دارد نشسته اند و گرم صحبت کردن هستند. سلام می کنم و داخل می شوم. تخت خواب هایشان را مرتب می کنم، ملحفه های کثیف را گوشه می گذارم که بعد از تمیز کردن اتاق ببرم برای شستن. امروز نوبت حمام رفتنشان است. من خودم دوست داشتم که حمام کردنشان با من باشد. رسیدگی به این سه نفر من را یاد مادربزرگم می انداخت. اصلا برای همین هم بود که اینجا بودم. بودن با آنها باعث می شود کمتر به نبودن مادربزرگم فکر کنم. هرکسی برای فرار از چیزی به جایی پناه می برد. من هم برای نداشتن و نبودن آدمهایی که حضورشان در زندگیم خالی شده بود، به اینجا پناه می آوردم. بی بی عصمت و خاله شمسی تر و تمیز روی تخت خواب هایشان دراز کشیده اند و من می توانم بروم و به کارهای مریم بانو                   برسم.

مریم بانو از معدود ن کهریزک بود که همیشه به خودش می رسید و در هر حال که او را می دیدی تمیز و مرتب بود. همیشه به خودم می گفتم دوست دارم وقتی پیر که میشوم مثل مریم بانو باشم. می نشینم کنارش. مشغول بافتن موهایش است. موهای نقره ای کم پشتش. می گویم چرا کوتاهشان نمی کنید، اینطوری راحت تر هستید. رو می کند به پنجره و انگار بغضی هزار ساله در گلو دارد می گوید، این حالت تاب دار موها را می بینی؟ اینها جای نوازش های دستهای مردی است که یک زمانی آمد و رفت. این موهای کم پشت نقره ای که می بینی، عطر دستان او را در خود نگه داشته اند. حالا چطور می شود که آنها را کوتاه کنم؟ اگر کوتاه کنم عطرشان می پرد.

حرفی برای گفتن ندارم. ولی کنجکاوی امانم را بریده. دلم می خواهد از زندگیش بدانم. تردید را کنار می گذرام و می خواهم که امروز برایم از گذشته تعریف کند. در دلم خدا خدا می کنم اینبار هم مثل دفعات قبل کله ام را به طاق نکوبد و بگوید باشد برای یک وقت دیگر. در همین فکر بودم که از زیر یقه پیراهنش زنجیری که به آن کلیدی بود در آورد و رو به من کرد و گفت: یک جعبه در کمد هست آن را برایم بیاور. جعبه را می گذارم کنار دستش. کلید را در قفل می چرخاند و در جعبه را باز می کند. جعبه پر از پاکت  نامه، تعدادی عکس، یک آینه کوچک و چیزهای دیگر است.  

وقتی به محتویات جعبه نگاه می کند چشم هایش پر از غم و غصه می شود. چشم هایش آبستن اشک است. میگذارد اشک ها گونه هایش را خیس کنند. از من خجالت نمی کشد یا شاید حتی حضور من را احساس هم نمی کند. انگار کن در دنیای رار دارد که فقط خودش است و این صندوچه خاطرات. مثل این ماننده که باز کردن در صندوقچه تمامی آدم های داخل عده شده اند و با او حرف می زنند. کلمات نوشته شده در نامه ها بر می گردد به نوک قلم و آن دست هایی که آنها را به نگارش دراورده است. نفس عمیقی می کشد و خیالش پرواز می کند و می آید به اتاقش، به جایی که من هم هستم. باز هم لبخندی پهن می شود روی لبانش. از من می خواهد قصه ای را که برایم تعریف می کند را هیچ جا بازگو نکنم. به او قول می دهم و سراپا گوش می شوم. می داند که زمان زیادی تا پایان شیفت کاری من نمانده، به خستگی و کسالت خودش هم فکر می کند و می گوید این قصه را که می خواهم برای تو بگویم سر درازی دارد ولی من آن را کوتاه می کنم چون که نه در حوصله من هست که تمامش را بگویم و نه در حوصله تو که تمامش را بشنوی.  قبول می کنم و او شروع می کند به تعریف کردن قصه ی عشق قدیمی از دست رفته اش.

پانزده ساله بودم که او را دیدم. هم محله ای بودیم ولی نمی دانم چرا هیچوقت او را ندیده بودم. شاید هم دیده بودم ولی بخاطر نمی آوردم. بعدها فهمیدم که با پدر، مادر و خواهر کوچکتر در عمارت پدربزرگشان زندگی می کردند. بچه که بودم مادرم هر موقع که می خواست من را بترساند، میگفت در آن عمارت بزرگ پیرمردی زندگی می کند که گیس دختران را می برد و با آن قلم مو می سازد. من هم که گیسوان بلند و پر پشتی داشتم همیشه میترسیدم از اینکه نکند موهایم سر از قلم موهای آن پیرمرد در آورد، ساکت و آرام می نشستم. برای همین هیچوقت حتی از جلوی عمارت هم رد نمی شدم. تا آن روزی که به دلیل حفاری کوچه مان موقتا بسته شده بود و باید برای رسیدن به خانه از جلوی عمارت رد می شدم. ترس تمام وجود را فرا گرفته بود. مدرسه تعطیل شده بود. سرکوچه ایستاده بودم و منتظر فرصت مناسبی بودم تا با تمام قدرت از جلوی در عمارت عبور کنم. در واقع، بدوم. پیرمرد و قیچی و قلم موهایش یک لحظه از ذهنم بیرون نمی رفت. با این که دیگر دوران کودکی گذشته بود ولی ترس از پیرمرد هنوز در وجودم تازه بود. در یک لحظه نفس عمیقی کشیدم و با سرعت به طرف جلو دویدم. هنوز از در عمارت رد نشده بود که صدای باز شدن در عمارت توجه ام را به خودش جلب کرد و بعد از آن برای یک لحظه دنیا در نظرم تیره و تار شد. وقتی که به هوش آمدم از سر درد نمی توانستم چشمانم را باز نگه دارم. به زحمت و آرام آرام پلک هایم را از هم باز کردم و خودم را در مکان جدیدی دیدم. با دیدن پیرمرد با آن قیافه ی پرهیبتش روی صندلی در جلو خودم جیغ بلندی کشیدم و دوباره از هوش رفتم. اینبار که به هوش آمدم مادرم را کنار خودم دیدم. ولی باز هم آن پیرمرد جلو رویم نشسته بود. اینبار خودم را در بغل مادر پنهان کردم و تا می توانستم گریه کردم. صدای مادرم را می شنیدم که داشت از آنها عذرخواهی می کرد. آرامتر شده بودم. همانجا بود که علی را دیدم. لیوانی در دست داشت و به ما نزدیک می شد. هیچوقت رنگ آبی چشمانش از یادم نمی رود. با لبخندی که بر لب داشت لیوان را به من تعارف کرد و من که تا آن لحظه در آغوش مادرم خزیده بودم، با تشکر کوتاهی لیوان را از او گرفتم . علی تعریف کرد که من همانطور که با سرعت در حال دویدن بودم به یکباره با تیر چراغ برق سر کوچه برخورد می کنم و روی زمین می افتم. بعد از آن بود که متوجه شدم وقتی او در عمارت را باز کرده من حواسم پرت شده و آن برخورد اتفاق افتاد. شاید اگر آن روز آن برخورد صورت نمی گرفت من هیچوقت از جلو در عمارت رد نمی شدم و هیچوقت نمی توانستم علی را ببینم. آن برخورد شروع ارتباط ما بود. بعدها به بهانه اینکه علی دو سال از من بزرگتر بود و درسش خوب بود، به عمارت می رفتم برای تمرین ریاضی و چند درس دیگر. آنقدر با هم صمیمی شده بودیم که اگر یک روز یکدیگر را نمی دیدیم حال و حوصله ی هیچ کاری را تا شب نداشتیم. سه سال از آشنایی من و علی می گذشت. حالا ارتباط بین ما جوری دیگری شده بود. وقتی او را می دیدم، صدای تپش قلبم را می شنیدم. همانقدر که علی متین و آرام بود من اما با هربار دیدنش دست و پایم را گم می کردم. دفترم پر شده بود از نوشته های علی. شبها قبل از خواب نوشته هایش را ورق می زدم و می بوسیدم و به خواب می رفتم. رفته رفته خانواده ها از تغییر رفتار ما مطلع شدند. یک روز که در اتاقم دراز کشیده بودم مادرم وارد اتاق شد. کنارم روی تخت نشست. از جوانی و آشنایی خودش و پدر گفت. بعد از کلی مقدمه چینی موضوع من و علی را پیش کشید. خوب یادم هست که کف دستانم از خجالت خیس عرق شده بود. مادر گفت می دانی که خانواده ی ما و علی با هم فرق دارند و آنها هیچ وقت نمی گذارند که علی خواسته اش را عملی کند. می گفت این تفاوتی که بین دو خانواده وجود دارد چیز غیر قابل تغییری است و آنها این حق را دارند که در آینده با علی مخالفت کنند.  اگر از دوست داشتن یکدیگر اطمینان دارید باید از او بخواهی که بزرگترهایش را در جریان قرار دهد. تو هم باید خوب به این موضوع فکر کنی. مادرم از عشق من به علی خبر داشت و می دانست که من بدون او نمی توانم زندگی کنم و حاضر نیستم هیچ مردی را به غیر از علی وارد زندگیم کنم.  تا آن روز خودم هم آنقدر به قضیه جدی فکر نکرده بودم. حالا من مانده بودم و حرفی که نمی توانستم به او بگویم. چند روز گذشت و من هنوز حرفی به زبان نیاورده بودم. تا اینکه علی پیش قدم شد. علی در بعد از ظهر یکی از روزهای پاییزی در محوطه ی دانشکده از من خواستگاری کرد. در آن لحظه زبانم بند آمده بود. ولی نتوانستم جلوی قطره ی اشکی که از چشمم سرازیر شد را بگیرم. علی لبخندی زد مثل همیشه دلم پر کشید برای بوسیدنش. دستانم را می گیرد و می بوسد. نمی دانم از شرم بود یا هرچیز دیگر که من نمی توانستم آن لحظه به آن دو چشم آبی نگاه کنم. نشسته ایم روی نیمکت در قسمت خلوتی از حیاط دانشکده. موهایم را نوازش می کرد و برایم از آینده ی زیبایی که قرار است با هم بسازیم حرف میزد. با هم قرار گذاشتیم که علی موضوع را با خانواده اش در میان بگذارد و بعد از اتمام کلاس ها مراسم ازدواج را برپا کنیم. آن روز تا سر کوچه با من هم قدم شد و بعد از جیبش یک جعبه ی کوچ را بیرون آورد و به من داد. یک آینه کوچک بود. که پشتش کنده کاری های زیبایی شده بود. می گفت آینه متعلق به مادربزرگش بوده که دیگر در قید حیات نیست. همان شب مادرم از احوالات درونی ام باخبر شد. او هم خوشحال بود. از اینکه می دانست ما همدیگر را دوست داریم و علی پسر خوب و خانواده داری است. مریم بانو کلمه ی خانواده را دوبار با حسرت تکرار می کند. برایش یک لیوان آب میاورم بهمراه قرص فشار خونش. کمی بعد که آرام می شود دوباره شروع می کند به تعریف کردن ادامه قصه.

بعد از آن شب، علی یکی در میان در کلاس هایش غیبت می کرد. یا دیر به کلاس می رفت. دیدارهای هر روزه مان تبدیل شد به هفته ای دو یا سه بار ، آن هم وقتی من می رفتم پشت در کلاسش و منتظر می ماندم تا بیاید. رفتارش برایم عجیب شده بود. وقتی از او می پرسیدم که جریان چیست، چیزی نمی گفت و فقط به گفتن این که مشغله فکری زیاد دارد بسنده می کرد. من اما می دانستم که علی بعد از شب خواستگاری رفتارش تغییر کرد. چند روز از رفتار عجیب و غریبش می گذشت و من کلافه شده بودم از اینکه هیچ حرفی نمی زد. بالاخره یک روز بعد از تمام شدن کلاسش رفتیم و گوشه ای نشستیم. خواهش کردم هرچیزی را که اتفاق افتاده است برایم تعریف کند. باز هم هیچ حرفی برای گفتن نداشت. آن همه اصرار من هم فایده ای نداشت. احساس کردم این ارتباط به آخر رسیده و امیدی به بازگشت آن نیست. بلند شدم و در حین رفتن رو به علی کردم و گفتم، من تمام تلاشم را برای نگه داشتن این ارتباط کردم ولی تو نخواستی که ما باهم باشیم، پس بعد از این سراغی از من نگیر. چند قدمی از او فاصله نگرفته بودم که گفت: نمی گذارند ما باهم ازدواج کنیم. تردیدم به یقین تبدیل شد. می دانستم که خانواده اش به دلیل اختلاف دینی که با هم داشتیم با این ازدواج موافقت نخواهند کرد. علی از یکی از خانواده های مذهبی و سرشناس و اصیل تهرانی بود و من از یک خانواده معمولی و مسیحی بودم که از اصفهان به تهران آمده بودیم. خودم را آماده کرده بودم برای این حرف ها. حتی به این هم فکر کرده بودم که اگر بخواهم با علی ازدواج کنم باید مسلمان شوم. حتی و  پدرم هم در این باره حرف زده بودم. که آنها علیرغم میل باطنی اشان با این تصمیم من موافقت کرده بودند. وقتی دلیل سردی در رفتار علی را فهمیدم به او گفتم من حاضرم مسلمان شوم ولی هیچ واکنشی به این حرف نشان نداد. انگار که خودش قبلا این را با خانواده اش مطرح کرده بود و آنها بازهم قبول نکرده بودند. عشق من و علی کم کم داشت به انتهای خودش می رسید. و در یک بعد ازظهر دلگیر و سرد پاییزی به آخر رسید. راه من و علی از هم جدا شد. چند ماه بعد خبر ازدواج علی در دانشکده پیچید. روز و شب برایم معنایی نداشت. پدر و مادرم که حال من را دیدند برای اینکه همه چیز را فراموش کنم، خانه را فروختند و راهی اصفهان شدیم. چند سال بعد من توانستم با مدرک لیسانس ادبیات از دانشگاه فارغ التحصیل شوم. ا زآنجا که ما در اصفهان خانواده ی شناخته شده ای بودیم، در یکی از مدارس دولتی مشغول به تدریس شدم. زندگی مجردی را انتخاب کرده بودم. مادر و پدرم هم این را پذیرفته بودند و هیچ وقت این را به رویم نیاوردند. سال 1360بود که پدرم در بمباران اصفهان توسط نیروهای عراقی شهید شد. چند ماه بعد من و مادرم به تهران آمدیم. به دلیل سابقه ی کاری خوبی که در اصفهان داشتم توانستم در تهران هم در مدرسه ای مشغول بکار شوم. روزها از پی هم می گذشت. هفده سال از آن ماجرا می گذشت و من هنوز گاهی وقتها تصویر خودم را در آن آینه کوچک می دیدم که یکی یکی تار موهایم در سی دو سالگی رو به سپیدی می رفتند. چند سال بعد از شهادت پدرم، مادرم هم من را تنها گذاشت. حالا در این دنیا هیچ کسی را نداشتم.  تنها سرگرمی که داشتم مدرسه رفتن بود. سال های آخر تدریس نمی کردم. خودم خواسته بودم که پست دفتری داشته باشم. حال و حوصله سر و کله زدن با بچه ها را نداشتم. یک زن پنجاه و پنج ساله که چیزی از دوران بازنشستگی اش نمانده بود.

مدیر مدرسه زنگ تحصیلی سال 1383 را به صدا در آورد. چند ماه از سال تحصیلی گذشته بود و یک روز مدیر اعلام کرد که از اداره کل بازرس داریم. مدرسه ی ما یکی از بهترین مدارس تهران بود و برای سرکشی اولین جا را مدرسه ما انتخاب کرده بودند. قرار بود ساعت 11 هیئت بازرسین از راه برسند. من پشت میز کارم نشسته ام و مشغول رسیدگی به پرونده های دانش آموزان هستم. صدای ناظم مدرسه را می شنوم که می گوید: رسیدند. همه ی کادر دفتری به بیرون از ساختمان مدرسه می رویم به استقبال. هیئت بازرسین از سه آقا و یک خانم تشکیل شده است. مشغول احوال پرسی با خانم بازرس هستم که صدایی آشنا توجه م را به خودش جلب می کند. همان صدا، همان آهنگ آشنا، از عرق کردن دستانم متوجه اتفاق غیرمنتظره ی می شوم. خودش بود. علی. من، زنی با نزدیک به شصت سال سن، صدای تپش قلبم را انگار که قلبی در سینه ی یک دختر 15 ساله است می شنوم. علی با دیدن من سرجایش برای چند لحظه میخکوب شد. چند لحظه بعد با ضربه ی دستی که بر پشت شانه اش یکی از همکارانش وارد کرد به خودش می آید و سلام و احوالپرسی می کند و راهی اتاق مدیریت می شوند. در تمام مدتی که آنجا بود سنگینی نگاهش را با تمام وجودم حس می کردم. در دلم آشوب بود. خجالت می کشیدم ازآن حالی که داشتم. جلسه تمام می شود و هر کدام از آنها مشغول بازرسی قسمتی از مدرسه می شوند. قرعه علی به نام من می افتد. در مورد پرونده های پرسنلی سوالاتی می پرسید. چیزهایی را یادداشت می کرد که چشمم ناخودآگاه بطرف دست چپش رفت. حلقه ای در آن نبود. نگاهم را که از دستش گرفتم متوجه شدم در آن مدت من را نگاه می کرده. لبخندی زد. و انگار متوجه علامت سوالی که در ذهنم ایجاد شده بود شد، گفت: ده سالی می شود که طلاق گرفته ایم. رفت خارج که به رویاهایش برسد من هم ماندم اینجا، تنها با رویاهایم.

چند ماه بعد از آن جلسه بازرسی من و علی با هم ازدواج کردیم. و بعد از مسلمان شدن از ماریه به مریم تغییر نام دادم. بعد از چهل سال دوری، دوازده سال با عشق در کنار هم زندگی کردیم. سه سال پیش علی به دلیل سکته قلبی از دنیا رفت. من هم که طاقت ماندن در خانه ای بدون علی را نداشتم به اینجا پناه آوردم.           

در جعبه را می بندد و می خواهد که آن را سر جایش در کمد بگذارم. کنارش می نشینم و دستانش را نوازش می کنم. از من می خواهد وقتی که مرد، او را در کنار علی دفن کنند، می گوید جعبه را هم با او همانجا دفن کنیم.

ماریه یا همان مریم طولی نمی کشد که به دیدار علی می رود. طبق وصیتش او را در کنار علی و بهمراه جعبه خاطراتش دفن می کنیم. روحش در آرامش.

جمله ی عاشقانه ی پشت صندلی اتوبوس

کتابها هم خوشحال می شوند

مشترک موردنظر در دسترس نمی باشد.

هم ,علی ,نمی ,یک ,ی ,کند ,بعد از ,را می ,می کند ,را در ,را به

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

در آغوش خوشبختی ...