محل تبلیغات شما

مشترک موردنظر در دسترس نمی باشد. با شنیدن این جمله ی تکراری و اعصاب خوردکن با حرصی که بر دندان هایم خالی می کنم می گویم: نمی دونم این زن وقتی که تلفن یکی از عزیزانش در دسترس نباشه همینجور با خیال راحت و دل خجسته به صدای خودش گوش میکنه یا اینکه به محض شنیدن صداش یه فحش آبدار نثار آوای دلخراش و تو مخ خودش میکنه!
از صبح چندین بار شماره اش را گرفته ام. جواب نمی دهد. در دسترس نیست. قرار نبود جایی بروند که آنتن نباشد. گفته بود یک پروژه تحقیقاتی کوتاه دارند به یکی از معادن زغال سنگ در کرمان. مجید یکی از بهترین مهندسان معدن بود به همین دلیل همیشه یک پای ثابت سفرهای تحقیقاتی بود. یک سال پیش به کرمان منتقل شده بودیم. یک معدن بزرگ از زغال سنگ کشف شده بود که لازم بود توسط یک گروه از افراد باتجربه مورد بررسی قرار بگیرد. بنابراین برای انجام یک ماموریت سه ساله از تهران به کرمان نقل مکان کردیم. چند ماه اول در یک شهر غریب و دور از خانواده برایمان به سختی می گذشت ولی مجید می گفت این ماموریت تاثیر زیادی بر سابقه او خواهد داشت. برای همین تمامی سختی ها را به جان خریده بودیم برای داشتن آینده ی بهتری که فکر می کردیم در انتظارمان خواهد بود.
رفته رفته نگرانی مثل خره تمام جانم را در بر گرفته بود. دستم به هیچ جا بند نبود. به جز یک نفر از آن اکیپ چند نفره شان کسی دیگر را نمی شناختم. با شماره او هم که تماس می گرفتم، مثل شماره مجید، در دسترس نبود. مجید می دانست در سفرهایی که برای تحقیقات می روند چه کوتاه مدت و چه طولانی مدت باشد، حواسش به تلفن باشد تا در ساعاتی که از قبل با هم قرار گذاشته بودیم برای باخبر شدن از حال یکدیگر در دسترس باشیم؛ او می دانست من بدلیل بیماری اضطراب که از بچگی با آن دست به گریبان بودم در صورت جواب ندادن به تماس من به طور حتم راهی بیمارستان خواهم شد. برای همین تمام تلاشش را می کرد که هیچوقت من در چنین شرایطی قرار نگیرم. دوباره تلفن را بر می دارم. اینبار شماره ی محل کارش را می گیرم. بعد از چند بوق صدای مردانه ای را از پشت گوشی می شنوم که می گوید بفرمائید. بعد از اینکه خودم را معرفی می کنم، می پرسم از گروه تحقیقات خبری دارد یا خیر. بعد از مکثی کوتاه، که همین چند ثانیه مکث کوتاه مرد پشت خط کافی بود تا من داستان هایی که مثل ماشین های مسابقه با سرعت از گذرگاه های ذهنم عبور می کردند را به هم بدوزم، به یکباره رشته ای افکارم با شنیدن صدای مرد که می گوید: نه خبری ندارد. در واقع خبر دارد ولی خبر دقیق و موثقی ندارد. من که گیج شده بودم،  می گویم از کدام خبر حرف می زنید. مرد با صدای گرفته ای گفت: شبکه خبر را ندیده اید؟ من که این چند وقت سرم را با کلاس های مختلف و بعد از آن با کارهای خانه و امورات متفرقه سرگرم کرده بودم، کمتر سراغ تلویزیون می رفتم، مگر زمانی که برای دیدن سریال مورد علاقه ام آن را روشن می کردم و بعد از آن خاموش! حتی مجید هم اهل تلویزیون دیدن نبود. تمامی اخبار را در کانال های خبری دنبال می کرد. برای همین کسی وقتی برای تماشای تلویزیون نمی گذاشت. با شنیدن این که " شبکه خبر را ندیده اید" انگار  پریده باشم به داخل یک مخزن پر از آب یخ، گوشی را رها می کنم و با پاهایی لرزان سراسیمه به طرف کنترل تلویزیون یورش می برم. دنبال شماره کانال خبر می گردم. کلید ok  را فشار می دهم. از لیست کانال ها ، شبکه خبر را پیدا می کنم. دلم می لرزد، دستانم می لرزد. دود سیاه  صفحه بزرگ LCD  را پوشانده. تصویر مجری خبری ظاهر می شود و تصویر جایی که پر از دود و خاکستر است در مربع کوچکتری در گوشه ی سمت راست تصویر نشان داده میشود. نگاهم به دهان گوینده ی خبر است. هیچ صدایی نمی شنوم. تصویرِ در حالِ پخش در مربع کوچکِ گوشه ی تلویزیون کم کم خالی از دود و سیاهی می شود. خبرنگار واحد خبری در حالی که جزئیات مربوط به حادثه را مخابره می کند، اشک می ریزد. یک معندچی در کنار او قرار دارد. فقط اشک می ریزد. و با لهجه ی کرمانی دوستانش را صدا می زند. تیتر خبر فوری را در زیرنویس شبکه می خوانم. تسلیت عرض می نماییم. کشته شدن. مهندسین و معدن چیان. روحشان شاد.

جمله ی عاشقانه ی پشت صندلی اتوبوس

کتابها هم خوشحال می شوند

مشترک موردنظر در دسترس نمی باشد.

یک ,ی ,نمی ,دسترس ,خبری ,شماره ,در دسترس ,بعد از ,از آن ,خبر را ,یکی از

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها