محل تبلیغات شما

امروز توی حیاط اداره نشسته بودم. چند قدم جلوتر از جایی که نشسته بود کارتنی از کتابهایی قرار داشت که کسانی که ازشون دده شده بودند یا جایی برای نگهداری از اونها رو نداشتند آورده بودن و اهدا کرده بودن به کتابخونه. این جور مواقع سرکی به کتابها میکشم و اگر چیز بدرد بخوری در اونها پیدا بشه با اجازه مسئولش بر میدارم.

یک کتاب بزرگ با جلد سبز توجه ام رو به خودش جلب کرد. نزدیکتر رفتم و دیدم روی جلدش نوشته شده " سَروِ سایه فکن" درباره ی شاهنامه و فردوسی بود. از اینجا به بعد رو به تمام مقدسات عالم قسم می خورم که کتاب داشت خودش رو توی دلم جا می کرد. ناز و غمزه و عشوه اومد و من دلم رفت براش. کتاب رو برداشتم و روی نیمکت نشستم. برگ برگ کتاب نگاری گری شده بود. تمام صفحات نقاشی های زیبایی داشت که بیشتر دلبری می کردن. کتاب با خط خوش نوشته شده بود. نستعلیق. این حجم از زیبایی حقش نبود که گوشه از حیاط افتاده باشه و خاک بخوره. چند صفحه اول رو که خوندم. لذت بردم. کتاب رو برداشتم و رفتم توی اتاقم. شیشه پاک کن رو برداشتم با یک تکه پارچه، جلد کتاب رو تمیز کردم. بعد هم قسمت هایی از جلدش که جدا شده بود رو با چسب حرارتی ترمیم کردم. بعد از همه اینها نوبت به خوندنش شده بود. کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خوندم. اگر بگم که خوشحالی رو در تک تک کلمات کتاب می تونستم ببینم دروغ نگفتم. احساس می کردم کتاب خیلی خوشحال شده از اینکه یک نفر پیدا شده و جانی دوباره به اون داده . کتاب داشت ازم تشکر می کرد. با زبان بی زبانی. دستی به صفحه ش می کشم و بهش میگم قابلت رو نداشت، کمترین کاری بود که می تونستم برات انجام بدم. کتاب بهم گفت بیا و هر روز من رو بخون. رستم و سهراب و بیژن و منیژه خیلی وقته منتظر هستن که کسی بیاد و اسمشون رو صدا کنه. بهش گفتم من قصد کردم بخوانمت. من به تو دل بستم. تو هم به من دل ببند.

دوستی زیبایی است، رفاقت با کتاب.

بسـی رنـج بـردم بـدیـن سـال سـی                      عـجـم  زنـده  کـردم  بـدیـن  پـارسی

جمله ی عاشقانه ی پشت صندلی اتوبوس

کتابها هم خوشحال می شوند

مشترک موردنظر در دسترس نمی باشد.

رو ,کتاب ,  ,هم ,برداشتم ,توی ,    ,کتاب رو ,شده بود ,رو برداشتم ,نوشته شده

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دوستیابی کل کشور